امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
به نام خداوند بخشاینده ومهربان در یک روستایی مرد هیزم شکنی زندگی میکرد که هر روز به جنگل میکرد و با یه گاری کوچکش چوب هارا می آورد و برای همه کار میکرد اما تنها زندگی میکرد او فقط یه کلبه کوچک و یه اسب داشت . یک روز تصمیم گرفت به جای دورتری برود تا هیزم های بهتری پیدا کند وقتی راه افتاد همسایه اش اورا صدا کرد آن زن بسیار مظلوم بود ! خودش را به مرد هیزم شکن رسانید و گفت : میخواهم به روستای خواهرم بروم و به او سر بزنم اگه شما از جنگل رد میشوید !میشه منو هم با خودتون ببرید؟ - بله خانم گاری من جا برای شما هم دارد بفرمایید او هم سوار گاری شد و به راه افتادند او هم تنها بود اما خیلی اقتصادی تر از مرد هیزم شکن فکر میکرد ! سرفه ای کرد و گفت : با یه گاری که هزینه های شماجبران نمیشه !میتونید چند تا گاری کرایه کنید وچند تا اسب و چند تا کارگر میتونید کلی بیشتر کار کنید و در آمدی بیشتر داشته باشید خنده ای کرد و گفت: اسب خیلی گرونه و کارگر هم حقوقو میخواد من تواناییشو ندارم زن سرش را پایین انداخت !هنوز خیلی راه مانده بود یه دفعه آسمان تیره شد و در عرض یه چشم به هم زدن باران شروع به بارش کرد خیلی شدید بود مرد هیزن شکن با نگرانی افسار اسب پیرش را محکم تر کشید بارام مدام شدیدتر میشد و رعد و برق های وحشتناک هر دویشان را ترسانده بود زن بیچاره با چهره وحشت کرده گفت : بهتر نیست تو جنگل پناه بگیریم ؟ مرد هیزم شکن با چشم های نگران گفت : خیلی وقته بارون نیومده چوب درختان خیلی خشکه احتمال آتش سوزی است با این رعد برق!!!!!!!!! ساعاتی با سرعت زیر باران رفتند تا به یک عمارت رسیدند مرد هیزم شکن سریع پیاده شد و به سمت آن در بزرگ رفت و محکم شروع به کوبیدن کرد ! مرد عبوسی به جلو در آمد و گفت : چه میخواهی؟ مرد هیزم شکن : آقا میشه کمکمون کنید ما زیر باران مانه ایم امشب رو به ما پناه میدید؟ مرد عبوس نگاهی به گاری آن انداخت و هیزم ها را دید- مرد هیزم شکن میخواست آنها رابفروشد - گفت: در یه صورت پناه میدم هیزم ها را بده به من و یه شب بمان ! هیزم شکن سرش را برگرداند و دید همسایه اش چقدر میلرزد ! به ناچار قبول کرد مرد عبوس گفت میتونید شب رو در اسطبل بمونید ! آنها به اسطبل رفتند همسفرش ماجرا را فهمید ولی چیزی نگفت در دلش بسیار احساس شرمندگی میکرد ! روی کاه ها نشستند و هیزم شکن رفت تا فانوس را روشن کندو به سمت همسفرش برگشت تا او هم زیر نور فانوس باشد دید او روی کاه ها افتاده است خیلی نگران شد فانوس را روی زمین گذاشت او را چند بار صدا کرد اما جوابی نداد دستش را روی سر او گذاشت همسفرش داشت توی تب میسوخت ! و بدنش میلرزید ! هیزم شکن بدون لحظه ای درنگ به سراغ مردی که صاحب عمارت بود رفت و تقاضای پتو ودکتر کرد ! اما او در عوض تنها اسب هیزم شکن بیچاره را خواست ! او هم قبول کرد بدون اینکه فکر کند او بدون اسب هیچ چیز ندارد ! در آن عمارت حتما پزشک خانوادگی بود بعد از دقایقی دکتر به اسطبل آ مد و همسفر هیزم شکن را معاینه کرد دارو ها را از کیفش در آورد و گفت 3سکه! هیزم شکن گفت : من سکه ندارم فقط یه گاری دارم ! دکتر قبول کرد و دارو ها به او داد و رفت مرد هیزم شکن دارو ها را با صبر وتحمل به همسفرش خوراند و قتی تمام شد خودش به گوشه ای نشست و فقط به فکر این بود او خوب بشود ! اما با صدای مهیبی از جا پرید دید رعد برق های بزرگی به عمارت میخورد و به قدری زیاد بودکه هوا مثل روز روشن شده بود در عرض یک چشم به هم زدن عمارت در آتش سوخت ! هیزم شکن به سمت آنجا دوید تا کمکشان کند اما زبانه های آتش اجازه نمیداد ! باد داشت آتش را به اسطبل میبرد! او هراسان به داخل دوید و همسفرش را به بیرون برد و بعد رفت اسب و گاری اش را برداشت اما هنگام بیرون آمدن اسب های دیگر شیهه میکشیدند به مانند اینکه از هیزم شکن کمک میخواهند ! مرد هیزم شکن همه آنها را آزاد کرد و خودش را به بیرون پرت کرد زمان زیادی نگذشت همه آنجا خاکستر شد هیزم شکن از خستگی روی زمین افتاد باران بند آمده بود تازه داشت سپیدی های صبح بالا میامد زن همسایه چشمانش را باز کرد و بلند شد متعجب شده بود پتو را از روی خودش برداشت و به بالای سر هیزم شکن رفت و روی او را کشید اما هیزم شکن بیدار بود بلند شد دید که حال او خوب است خنده ای کرد و گفت بهتره بریم تا الان هم شما خیلی دیرتون شده ! زن متعجبانه پرسید چه اتفاقی افتاده ؟ هیزم شکن: یه دفعه رعد برق اصابت کرد فقط تونستم خودمون و اسب ها را نجات بدم زن دیگر چیزی نپرسید قلبش منقلب بود و قتی به راه افتادند اسب ها به دنبال آنها راه افتادند هیزم شکن فریاد زد: نیایید من جایی برای شما ندارم همسفرش گفت : خودتو نو خسته نکنید چون نجاتشون دادید اون ها می آیند تا آخر دنیا! اسب ها حیوان نجیبی هستند ! نگران جا نباشید خدا کریمه درستش میکنه! هیزم شکن که دیگر اعتمادش به خدا بیشتر شده بود به اسمان لبخندی زد و قبول کرد. نظرات شما عزیزان:
شیطان گفت : پروردگارا به عزت تو سوگند که تا وقتی روح بندگانت در تنشان است پیوسته آنان را گمراه میکنم ...
خداوند فرمود : به عزت و جلالم سوگند که تا وقتی از من بخشش طلبند پیوسته آنان را میبخشم
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|